سییییییییییییییییییییزده بدر!
وقتی از سیزده بدر برگشتیم گل پسرم توی ماشین خوابش برده بود. وقتی رسیدیم خونه خواستم آروم توی گهواره اش بخوابونمش که یهو کمرم گرفت! همونطوری که خم شده بودم، موندم و با سختی خودمو به تخت رسوندم و دراز کشیدم. بابای گل آقا سبحانم تصمیم گرفت تا برای بنده کیسه آب گرم آماده کنه. تا بخواد آب به جوش بیاد آقا سبحان بیدار شد و شروع کرد به گریه! بابا امیر هم با نهایت محبت و مهربونی آقا سبحانو بغل کرد. اما بابا امیر حواسش نبود که برای ریختن آب جوش باید سبحانو زمین می ذاشت. البته طفلی بابا امیر هم نمی خواست سبحان گریه کنه و به خاطر همین بغلش کرد تا با هم کیسه آب گرم آماده کنن که ناگهان... سبحان خونه رو گذاشت رو سرش و از شدت جیغ و گریه نف...